داستان سرگذشت من از مدیر وبلاگ
نوشته شده توسط : مهدی

تلپ،تلپ،تلپ این صدای من و دوستانم است که در پشت کامیون بودیم و آن ها ما را به فروشگاهی می بردند،خلاصه مارا به فروشگاهی فروختند و صاحب آن فروشگاه ما پنج دوست را به قیمت 35000 تومان خریداری کرد و آقایی که مارا فروخت به فروشگاه های دیگر رفت تا بقیه ی وسایل را به فروشگاه های دیگر بفروشد.روز اول مارا پشت ویترین گذاشتند اما کسی برای خریدن ما نیامد،روز دوم هم فقط دو دانش آموز آمدند و دوتا از دوستانم را خریدند و حالا ما سه تا دوست ماندیم.هفت روز گذشت اما کسی مارا نخرید و ما خاک گرفتیم ورنگمان به طوسی تغییر کرد و ما به کلی طوسی شدیم تا اینکه روز هشتم پسری با مادرش از پشت ویترین مارا تماشا کردند و دوتا از دوستانم را خریدند.

حالا من ماندم و تنهایی در این فروشگاه،بین خودمان بماند ولی من از تاریکی شب می ترسم،روز بعد یک پسر همراه پدرش ازپشت ویترین مرا دیدند و من را قبول کردند .آن روز داشتم از خوشحالی بال در می آوردم که یک دفعه پدر آن پسر گفت:((اما من آنقدر پول در نمی آورم که بخواهم بخش زیادی از آن را صرف خریدن این بکنم.متاسفم پسرم.)

آه چه صحنه ی غم انگیزی!آه نمی دانید که چقدر صورت آن پسرک سفید شده بود!

آه ،نمی دانید که چقدر صورتش همرنگ گچ شده بود! و از این ماجرا من هم ناراحت می شدم.

هر روز آن پسر پشت ویترین می ایستاد و به شدت به من خیره می شد.از این ماجرا هم به ناراحتی  من افزوده می شد.هر روز می گذشت و من به نظر زشت تر و به قول شما انسان ها پیرتر می شدم.آن قدر گذشت تا روزی که یک پسر مرا خرید و به خانه شان برد و در کمدش گذاشت،البته قبلش مرا شست  و من حسابی آب بازی کردم.چند روز بعد همان پسری که مرا درپشت ویترین زارزار نگاه می کرد به همراه مادرش به خانه صاحب ام آمد و تا آنجایی که من فهمیدم او پسردایی صاحبم بوده است.

آن دو پسر بازی می کردند و با هم هم سن بودند و باهم بازی می کردند،در حالی که مادر هایشان با یکدیگر صحبت می کردند،تا حرفشان به آنجا رسید که مادر امیر یعنی مادر همان کسی که مرا پشت ویترین به شدت نگاه می کرد گفت:((امیر می خواهد برای روز  تولدش یک توپ برایش بخرم.))آهان گفتم توپ،یادم رفته بود که خودم را به شما معرفی کنم،من نوعی توپ فوتبال هستم.حالا سه هفته گذشت و صاحب من از من به درستی استفاده نمی کند و من اصلا از او راضی نیستم و او از من آنقدر بد استفاده می کند که چندین بار نزدیک بود پوست تنم کنده شود،اماخدارا شکر می کنم که الآن سالم هستم.تاروزی که به امیر هدیه داده شوم جایم خیلی بد بود و آنقدر صاحبم از من بد استفاده می کرد که مادرش تصمیم گرفت تا مرا به امیر هدیه بدهد،پس بنابر این مرا شست و تمیز کرد و به امیر هدیه داد.

دوسال بعد.......

 

الآن دوسال است که امیر صاحب من امیر است و او از من به درستی استفاده می کند طوری که اصلا حتی یک خط هم روی من نیفتاد و من خیلی از این وضع راضی هستم.




:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 279
|
تعداد امتیازدهندگان : 78
|
مجموع امتیاز : 78
تاریخ انتشار : دو شنبه 26 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: